یه چیزایی
الهم عجل لولیک الفرج...
1. اول اینکه امروز یکی یکی از منحصر به فرد ترین روزهای زندگیم بود. اتفاقی که امروز برام افتاد در حدی بود که حتی تو خواب شب هم نمی دیدم. و اونقدر از بابتش خوشحالم که دلم می خواد هرکی از جلوم رد شد جلوش رو بگیرم و بهش بگم می دونی امروز فهمیدم که خدا هنوز با من دوسته؟! خدا هنوز من رو دوست داره؟!
2. وبرای اینکه حالت من رو بهتر تصور کنید باید بگم که شدم مثل این فیلمای هالیوودی که یه سازمانی تصمیم میگیره یه شخصی رو برای یه کاری تعلیم بدن و اولش اون شخص مخالف می کنه اما بعد مجبور به قبول کردنش می شه و انجام می ده . حالا شده حکایت من نکته ی کنکوریش هم اینه که هر شرکتی هم می رم این رو از من می خواد. می دونم که قبول کردنش مجددا اشتباه اما انگار باز رگه کله شقیم زده بالا اینبار می خوام برم این جون کندی رو بکنم و باز به خودم و ملت ثابت کنم که می شود و می توانم و اینا....